این آخرین لبخند توست  آیا این آخرین لبخند توست که پشت سیب سرخ گم می شود؟ یا مرگ را به بازی دیگری باز خوانده ای
گم خواهم شد در دنیای کوچک تنهایی بی دستهایت به شهادت خورشید گرم بی نگاهت به گواه شب پر ستاره.
از جاودانگیت چه به خاطره دارم؟ جز لبخندی که سنگ ها را در مسیر چشمه ها می غلطاند و مرا در آخرین آرزویم بستری می کرد تا شفا دهد هرگاه از خویشتن می گریختم در می گشودی و پناهم می دادی از وحشت بودن آنگاه برای آرامش مردگان رستخیز در روح من از سکوت نغمه ای اثیری می سرودی، حماسه ای که قهرمان گم شده اش من بودم و عصیان را به عشق رام می کردی تا سکینه پریشانی باشد. مرغ حقیقت بر شانه های تو لانه داشت و سخن نمی گفتی مگر آنکه ققنوسی ازگلویت عزم پرواز کند
نفست؛ از گیسوان جنگل وحشی غبار می زودود آهوان؛ در رویای شنیدن ترانه ای گرم با لحن تو به خواب می رفتند
طوفان را می شکستی تا پرندگان در لانه های کوچکشان بیارامند. بهار می آمد و زمستان می رفت، در سنگر تو اما فصلی نمی گذاشت مگر به نام آزادی.
صخره های سترگ نرم تر از دست های تو بودند برای حفظ جان یک عروسک در جنگ. چقدر حیرت و تمشک و مه در مسیر نگاهت بود! مرا، به کودکی روح خسته ام ببخش که جز نوازش دستت آرزویی نداشتم.
راهی؛ که ترا می شناخت از میان بوته های سبز و گل های ریز بنفش به آسمان پیوست. . . . زدپای آخرت زادگاه چشمه ای شد که پروانه ها از آن آب بنوشند
شاعر / نویسنده : نادر پناه زاده
منبع: کتاب ... و این است راز ماندگاری/ مجموعه منتخب اولین و دومین جشنواره ی شعر صدف زخمی/ استان زنجان/ نشر دانش |